فراسوی اطلاعات
فراسوی اطلاعات

فراسوی اطلاعات

زن و شوهر کامپیوتری

شوهر: سلام،من Log in کردم.زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خریدی؟
شوهر: Bad command or File name.زن: ولی من صبح بهت تاکید کرده بودم!شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel.زن: خوب حقوقتو چیکار کردی؟
شوهر: File in Use, Read only, Try after some Time.زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.شوهر: Sharing Violation, Access Denied.زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا یک تصمیم اشتباه بود.شوهر: Data Type Mismatch.زن: تو یک موجود بدرد نخور هستی.شوهر: By Default.زن: پس حداقل بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم.شوهر: Hard Disk Full.زن: ببینم میتونی بگی نقش من تو زندگی تو چیه؟
شوهر: Unknown Virus Detected.زن: خب مادرم چی؟
شوهر: Unrecoverable Error.زن: و رابطه تو با رئیست؟
شوهر: The only User with Write Permission.زن: تو اصلا منو بیشتر دوست داری یا کامپیوترتو؟
شوهر: Too Many Parameters.زن: خوب پس منم میرم خونه بابام.شوهر: Program Performed Illegal Operation, It will be Closed.زن: خوب گوشاتو بازکن، من دیگه بر نمیگردم!شوهر: Close all Programs and Logout for another User.زن: می دونی، صحبت کردن باتو فایده نداره، من رفتم.شوهر: Its now Safe to Turn off your Computer 

 

شعری از خواجه رایانه

ای خدا هارد HARD دلم فرمت FORMAT مکن
فـیلد FILD مـا را خالی از برکت مـکن
آپشن OPTION غـم را خـدایا آن ON مـکـن
فایل FILE اشکم را خدایا ران RUN مکن
دل تـری DELTREE کـن شاخه هـای غصه را
سـردی و افـسـردگـی را، هـر سـه را
جامـپر JUMPER شـادی بیا تا ست SET کنیم
سیستم انـدوه را ری سـت RESET کنیم
نـام تـو پاس ورد PASSWORD درهـای بهشت
آدرس ای – میل E_MAIL سایت سرنوشت
ای خــدا روز ازل کـــد CAD داشــتـی
موس MOUSE بود اما مگر پد PAD داشتی
که چـنیـن طـرح تــری دی 3D مــی زدی
طرح خود بر روی سـی دی CD می زدی
تـا نـیفـتد بـاگ BUG در انـدیشـه مــان
تـا کـه ویـروسـی نگـردد ریشـه مـان
ای خــدا از بـهــر مــا ایـمـن فـرسـت
بهـر دلـهای پـر آتـش فـن FAN فرست
ای خــدا حــرف دلـــم بـا کـی زنــم
هلپ HELP می خـواهم که اف وان F1 می زنم

احساسی

اگه یکم فکر کنی میبینی زندگی ارزشه زنده بودنو نداره.اگه یکم بیشتر فکر کنی میبینی زندگی ارزشه مردنم نداره.امّا اگه خیلی فکر کنی میبینی مردنو زنده بودن ارزشه فکر کردنو نداره همیشه یادت باشه چیزی که امروز داری شاید آرزویه دیروزت بوده و بزرگترین آرزویه فردات بشه پس همیشه سعی کن قدره چیزی که امروز داری خوب بدونی .......

یک روز و هزار سال :

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟ خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود

آنچه من از خدا خواستم!

من نیرو خواستم و خدا مشکلاتی سر راهم قرار داد تا قوی شوم .
من دانش خواستم و خدا مسائلی برای حل کردن به من داد .
من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من قدرت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم .
من شهامت خواستم و خداوند موانعی بر سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بردارم .
من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.
من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به دیگران محبت کنم .
من به آنچه می خواستم نرسیدم .....اما انچه نیاز داشتم به من داده شد.
نترس با مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر آنها غلبه کنی.

به سلامتی :

به سلامتی درخت/نه به خاطرمیوش/به خاطر سایه اش
به سلامتی کرم خاکی/نه خاطر کرمش/به خاطر خاکی بودنش
به سلامتی دیوار/که هر مرد نا مردی بهش تکیه می کنند
به سلامتی مورچه/که کسی اشکش رو ندیده
به سلامتی خیار/نه به خاطر خ اش/بلکه به خاطر یارش
به سلامتی گاو/چون نگفت من/گفت ما
به سلامتی شلغم/نه به خاطر شلش/به خاطرغمش
به سلامتی کلاغ/ نه به خاطرسیاهیش/به خاطررنگیش
به سلامتی سگ/نه به خاطرپارسش/به خاطر وفاش
به سلامتی هرچی نامرده که اگه نامرد نباشه مردا شناخته نمیشن

بساط شیطان :

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود